ارزش والای شاهنامه

حاسدان و بدگویان فردوسی

افسانه‌پردازان در میان رجال عصر محمود به جستجوی حاسدان و بدگویان گشته‌اند. در مقدمه اول شاهنامه که به تصور من در قرن پنجم یا اوایل قرن ششم تحریر شده، در سال‌هایی که هنوز نام‌هایی به‌طور مبهم از اطرافیان محمود در اذهان و بر سر زبان‌ها بوده، بونصر مشکان (استاد ابوالفضل بیهقی) و بوسهل حمدوی را با تحریف و به‌صورت سر و دست‌شکسته نام برده‌اند.بعدها احمدبن حسن میمندی وزیر محمود (به‌صورت حسن میمندی) معارض اصلی فردوسی شمرده شده و حتی گفته‌اند بعد از آنکه محمود از کرده خود پشیمان شده، دستور قتل آن وزیر را داده است. دولتشاه برخلاف آن‌همه اخبار و افسانه‌ها، میمندی را حامی فردوسی و ایاز _غلام مقرب محمود_ را محرک بخل سلطان شمرده است! بعدها آذربیگدلی به دولتشاه تاخته و از ایاز دفاع کرده که حاشا این صحیح نیست و به مضمون «الظاهر عنوان الباطن» چون ایاز صورت زیبایی داشته، حتماً دارای سیرت نیکی هم بوده و این تهمت به او نمی‌برازد!

فردوسی از غزنین به کجا رفت؟

ما امروز اقامت فردوسی را در دربار محمود افسانه می‌شماریم و به قرائن مختلف اعتقاد داریم که او شاهنامه را در شهر خود در طوس سروده و بعد از پایان کار، نسخه‌ای از آن را برای محمود فرستاده است. اگر هم بپذیریم که خود او  شاهنامه را برای تقدیم به محمود به غزنین برده باشد، بعد از آنکه محمود حتی «نکرد اندرین داستان‌ها نگاه» بلافاصله به طوس بازگشته و آخرین سال‌های زندگی خود را در آنجا گذرانیده است.

در «چهار مقاله» می‌خوانیم که فردوسی از غزنین به هرات رفته و شش ماه در دکان اسماعیل ورّاق _پدر ازرقی شاعر_ پنهان بوده است. در روایت افزوده به مقدمه قدیم شاهنامه می‌خوانیم که او به دهلی رفته و پادشاه دهلی مقدمش را گرامی داشته است. بعدها در «مقدمه بایسنغری» آمده  که ناصرالدین محتشم _والی قُهستان_ او را به قهستان برده است. در عصر فردوسی والیی به این نام نمی‌شناسیم و این قطعاً ناصرالدین عبدالرحیم (درگذشته ۶۵۴) است که دو قرن بعد از فردوسی از جانب پادشاه اسماعیلیه، محتشم قهستان (یعنی رئیس آن ناحیه) بوده و افسانه‌پرداز، دعوت او از خواجه نصیر طوسی به قهستان را به‌صورت دعوت ناصرالدین محتشم از حکیم ابوالقاسم فردوسی طوسی درآورده است!… این نکته را هم فراموش نکنیم که جهان‌بینی اسماعیلیه ریشه در اندیشه‌های کهن ایران داشته و آنها در علاقه به زبان فارسی، اکثر آثار خود را به این زبان سروده‌اند و نوشته‌اند و در نفرت از خلافت عباسی و عمال آن، با فردوسی اشتراک نظر داشته‌اند.

دنباله سفر را نظامی عروضی چنین نقل می‌کند که فردوسی از هرات به طوس و از آنجا به طبرستان به نزد سپهبد شهریار بن شروین رفته و خواسته شاهنامه را به نام او کند. آن امیر نپذیرفته و صد بیت هجونامه را گرفته و شُسته و صدهرار درم به فردوسی داده است. توجه به عزت نفس و مناعت طبع حکیم طوس و سالخوردگی او امکان چنین سفری را ضعیف می‌سازد و شاید شیعه‌بودن امرای طبرستان و شهرت فردوسیدر تمایل به تشیع، مایه آفرینش این افسانه شده باشد؛ ولی به هر حال به‌کلی هم نمی‌توان آن را مردود شمرد. این روایت ساده را افسانه‌پردازان بعدی گرفته‌اند و با افزودن شاخ و برگ‌هایی آن را به‌صورت داستان پرحادثه‌ای درآورده‌اند.

 

✦✦✦ در افسانه‌های مرتبط با فردوسی، دو تمایل متضاد دیده می‌شود: یکی علاقه به او و شاهکار جاودانه‌اش و دیگر، دفاع از سلطان محمود که مورد حمایت خلیفه بغداد بوده؛ این دو تمایل انعکاس دو جریان فکری است که در هزار سال گذشته در جامعه ایران ریشه داشته است. ✦✦✦

                       

افسانه‌ای که دروغ از سراپای آن می‌بارد، رفتن فردوسی به بغداد است. در این افسانه کهن که معلوم می‌شود در دوره شدت نفوذ خلافت در ایران و به‌وسیله هواداران خلافت ساخته شده، می‌بینیم که فردوسی از ترس محمود از طبرستان به بغداد می‌گریزد و مورد عنایت خلیفه القادربالله قرار می‌گیرد و جزو شاعران دستگاه خلافت درمی‌آید و قصاید تازی در مدح خلیفه می‌سراید. وقتی هم که محمود درخواست استرداد او را می‌کند، میان خلیفه و پادشاه دشمنی بالا می‌گیرد!

آخرین افسانه دروغی که در سرگذشت فردوسی پرداخته‌اند و از راه مقدمه بایسنغری رواج وسیعی یافته است، به‌نظم‌درآوردن مثنوی سست یوسف و زلیخاست و حدس من این است که این دروغ اول‌بار از ذهن شرف‌الدین علی یزدی تراویده است. افسانه‌پردازان بعدی این دروغ را با رفتن فردوسی به بغداد پیوند زده و گفته‌اند که یوسف و زلیخا را برای خوشامد القادربالله به‌نظم درآورده است…

ارزش افسانه‌ها

افسانه‌های مربوط به فردوسی، از نظر صحت و سقم در درجات مختلفی است. بعضی از آنها دروغی راست‌مانند است و حالا اگر با دلایل تاریخی صحت آن رد می‌شود، اما از نظر عقلی وقوع آن خارج از دایره امکان نیست؛ مثلاً حمایت یا دشمنی میمندی در حق فردوسی قابل بحث است. شاید شنیده بوده‌اند که مثلاً اسفراینی حامی و مشوق فردوسی بوده و بعد از برکناری او جانشینش میمندی موجب ناکامی فردوسی شده است و شاید وزیر بعدی _مثلاً به حدس تقی‌زاده حسنک میکال_ با یادآوری عظمت شاهکار فردوسی پادشاه را از رفتاری که با او کرده بوده پشیمان ساخته باشد. و اگر بن‌مایه‌ای از حقیقت در این افسانه‌ها باشد، می‌توان تصور کرد که نام‌ها در آنها جابه‌جا شده است. اما بسیاری از افسانه‌ها هم، چنان که گفتیم از بیخ و بن دروغ است.

با نقد یک به یک نوشته‌های پیشینیان، افسانه‌بودن بسیاری از آنچه را به‌عنوان حوادث واقعی زندگی فردوسی نشان داده‌ایم؛ اما نتیجه‌گیری‌های ما ارزش این افسانه‌ها را به‌کلی زایل نمی‌سازد. مگر نه این است که در طی هزار سال مردم ایران چهره فردوسی را از خلال این افسانه‌ها شناخته بوده‌اند؟ مگر نه این است که طی چند صد سال فردوسی از راه همین افسانه‌ها شهرت یافته و حتی موضوع شاهکارهای جهانی قرار گرفته است؟ پس چرا اینهمه را ثبت نکنیم و به بازشناسی ریشه‌های آنها و سیر افزایش شاخ و برگ‌ها به آنها و بالاخره استنباط حقایقی از بطون آنها نکوشیم؟

سرچشمه بیشتر آگاهی‌هایی که در تذکره‌ها آمده، افسانه‌هایی است که در مقدمه‌های چهارگانه دستنویس‌های شاهنامه ثبت شده که آخرین آنها نزدیک به ششصد سال پیش به قلم آمده است. سندیت این مقدمه‌ها (به شرط نقد دقیق آنها) کمتر از محتویات تذکره‌های متأخرتر نیست، زیرا کاتبی که نسخه‌ای از شاهنامه را رونویس می‌کرده یا کسی که به سفارش او شاهنامه‌ای کتابت می‌شد و مقدمه‌ای برای آن تنظیم می‌گردیده، قطعاً کنجکاوی و علاقه‌اش به فردوسی و آگاهی‌اش درباره او کمتر از تذکره‌نویسی نبوده که در کتاب خود شرح حال چندین ده شاعر را می‌آورده که یکی از آنها هم فردوسی بوده است. وجود این همه افسانه، نمودار عظمت فردوسی و شاهنامه اوست. درباره کدام شاعر و کدام کتاب اینهمه افسانه پرداخته شده است؟ وانگهی کدام افسانه است که در آن رنگ و بویی از حقیقت نباشد؟

در هزار سال گذشته منبع شناخت ایرانیان از فردوسی، و در قرون اخیر وسیله آشنایی جهانیان با او همین افسانه‌ها بوده است. تشخیص راست و دروغ این افسانه‌ها هم دشوار نیست. ما برای شناخت شخصیت فردوسی و آنچه از زندگی او روایت کرده‌اند، ملاک استواری در دست داریم و آن خود شاهنامه است. چهره راستین فردوسی در شاهنامه او زنده و پایدار است. وقتی سیمای نجیب و آزاده و گردنفراز فردوسی را در آینه شاهنامه می‌بینیم و می‌شناسیم، هر روایتی که با این سیما ناسازگار باشد، باورکردنی نخواهد بود. همه دروغ‌های کوچک، فرع این دروغ‌ بزرگ است که فردوسی به سفارش محمود شاهنامه را به‌نظم درآورده است. وقتی از شاهنامه استنباط می‌کنیم که دانای طوس بیست سالی پیش از به‌قدرت‌رسیدن محمود کار دلخواه خود را آغاز کرده بود، بی‌پایگی این ادعا روشن می‌شود و طبعاً شاخ و برگی هم که به این ماجرا بسته‌اند، قابل اعتنا نیست.

دو تمایل متضاد

در مجموع، این افسانه‌ها دو تمایل متضاد گاهی جداجدا و گاهی در کنار هم دیده می‌شود: یکی علاقه شدید و همگانی به شاعر بزرگ ایرانی و شاهکار جاودانه او، که هر ایرانی شرف و افتخار و اعتبار خود و پدران خود را در آن می‌یافته و دیگر، علاقه ضعیف‌تر به دفاع‌ از سلطان غازی که مورد حمایت خلیفه بغداد و براندازنده قرمطیان و بدمذهبان بوده است؛ و این دو تمایل انعکاس دو جریان فکری متضاد است که در هزار سال گذشته در جامعه ایران ریشه داشته و در قرون مختلف و در نواحی مختلف و در ذهن هر کسی گاهی این و گاهی آن تفکر قوت بیشتری داشته است…

تمایل به محمود و دفاع از او ریشه در تعصبات مذهبی در آن قرون داشته است. قصه پناه‌بردن فردوسی به خلیفه بغداد جلوه‌ای از این تعصب تازی‌گرایی است. وقتی هم که یوسف و زلیخای طغانشاهی را به نام فردوسی بستند، به‌نظم‌درآمدن آن مثنوی سست را به تمایل خلیفه بغداد نسبت دادند، خلیفه‌ای که فارسی نمی‌دانسته و قطعاً نمی‌توانسته از شعر فارسی لذت ببرد…

نقد یک افسانه

اکنون دیگر به‌طور قطعی روشن شده که خود فردوسی به فکر نظم شاهنامه و جستجوی منبع کار خود افتاده و مشوق او همشهریانش بوده‌اند، ازجمله دوستی مهربان، مهتری گردنفراز از آزادگان و نژادگان طوس؛ و این سال‌ها پیش از جلوس محمود بوده است. می‌پرسید پس چرا این‌ همه نام محمود در شاهنامه هست؟ بلی، نام محمود ۱۵بار در شاهنامه آمده است. اینها را فردوسی دردومین تدوین شاهنامه افزوده، وقتی که محمود بر تخت نشسته بوده و فضل‌بن احمد اسفراینی به وزارت او انتخاب شده بوده است.اسفراینی از دیوانگان دستگاه سامانی و از دوستداران فرهنگ ایرانی بود که مکاتبات دیوانی را از عربی به فارسی برگردانید. فردوسی دومین تدوین شاهنامه را به تشویق او به نام محمود کرد و نام و ستایش او را در آغاز و انجام هر جلد از شاهنامه افزود.

به نظر من ذکر و ستایش محمود در موارد مختلف شاهنامه، نه در حین سرودن هر یک از داستان‌ها، بلکه یکجا در پاکنویس دومین تدوین شاهنامه برای هدیه به سلطان افزوده شده است. محققانی که به این نکته اساسی توجه نداشته‌اند، در نتیجه‌گیری‌های خود دچار تناقضات شده‌اند. با اهدای کتاب به نام محمود، فردوسی امیدوار بوده که پسند و حمایت فرمانروای مقتدر موجبات انتشار وسیع‌تر کتاب را فراهم آورد. طبعاً از شهرت شاعرنوازی و زربخشی او این امید را هم می‌توانسته داشته باشد که در روزهای پیری از تنگدستی برهد. اما محمود برخلاف انتظار فردوسی حتی نگاهی هم به داستان‌های شاهنامه نکرد.او قدرت و شوکت داشت، اما گوهرشناس نبود، قدر شاهنامه را نشناخت و نمی‌توانست بشناسد و فردوسی را محروم کرد. آن وقت شاعر، این ابیات را سرود و در آخرین جلد نسخه خود، در آغاز داستان خسروپرویز و شیرین افزود:

چنین شهریاری و بخشنده‌ای
به گیتی ز شاهان درخشنده‌ای

نکرد اندر این داستان‌ها نگاه
ز بدگوی و بخت بئ آمد گناه

حسد برد بدگوی در کار من
تبه شد بر شاه، بازار من

چرا محمود شاهنامه را نپسندید؟ و چرا فردوسی را محروم کرد؟ برای کشف علت واقعی و روشن‌کردن تمام جوانب مسئله، باید وضع سیاسی و اجتماعی آن روزگار و شخصیت محمود و شخصیت فردوسی و محتویات شاهنامه را با دقت بیشتری بررسی کرد.

به نظر من، نخستین علت این بوده که محمود شعر نمی‌فهمیده، اگرچه درباره شعردوستی و شاعرنوازی او مبالغه‌ها کرده‌اند. نظامی عروضی در چهار مقاله می‌گوید: چهارصد شاعر در دربار محمود گرد آمده بودند و آن پادشاه همه سال قریب چهرصدهزار دینار (سکه طلا) در راه تشویق شعرا و علما صرف می‌کرد. شاعران ستایشگرش هم این معنی را تأیید کرده‌اند. عنصری می‌گوید: هربار هزار سکه طلا صله شعر می‌داد… درباره صلات بیکرانی که محمود به غضائری رازی می‌داده، مسعود سعد سلمان گفته است: به هر قصیده که از شهر ری فرستاد / هزاردینار او بستندی ز زر حلال!

حلال‌بودنش را خدا می‌داند. خود غضائری مثل اینکه از کثرت صلات محمود به تنگ آمده بود که در قصیده شکرانه خود گفته است: ای ملک، بس است، چرا این‌ همه طلا برای من می‌فرستی؟ مگر من جوال جوال مروارید و جواهر به تو پیش‌فروش کرده‌ام؟ مردم به شبهه می‌افتند که اینها زر سرخ است یا سنگ و سفال شکسته!

بس ای ملک که نه لؤلؤ فروختم به سلم
بس ای ملک که نه گوهر فروختم به جوال!

بس ای ملک که جهان را به شبهت افکندی
که زر سرخ است این یا شکسته سنگ و سفال؟

هیچ‌یک از این زربخشی‌ها دلیل شعرفهمی و شعردوستی محمود نیست. حقیقت این است که او نیازمند این ستایشگری‌ها بوده و زر وو سیمی که به صله شعرها می‌داده، نظیر بودجه‌های تبلیغاتی بوده که حالا در دنیا دولت‌ها در داخل و خارج کشور برای پیشبرد سیاست خود خرج می‌کنند. محمود غزنوی جوال جوال طلا به صله اشعار غضائری به ری می‌فرستاده تاا غضائری قصیده‌ها در ستایش او بگوید و مدح و ثنای او و قدرت و شوکت و حست شهرت او را بر سر زبان‌ها بیندازد و راه را برای حمله او به ری هموار سازد تا فرمانروای بخشنده به‌موقع در سال ۴۲۰ به ری بتازد و خاطره ضحاک و حجاج را زنده کند و اموال بیکران مردم را به تاراج برد و فتحنامه به خلیفه بغداد بنویسد که رفتم و دارها برپا کردم، آنچه «رافضی، باطنی، قرمطی، دیلمی بود، کشتم و بهری را در پوست گاو دوختم و به غزنین فرستادم و مقدار پنجاه خروار دفتر روافض و باطنیان و فلاسفه» را بسوختم. آن وقت، فرخی هم فتحنامه‌ای درباره این فتح درخشان سلطان بسراید و بگوید: آفرین، دویست دار برپا کردی و اهل قلم و اندیشه را به دار کشیدی: دار فرو بردی باری دویست / گفتی کاین درخور خوی شماست!

اما فردوسی مردی دیگر بود، نه از نوع فرخی و عنصری و غضائری. شعر و اندیشه او تابع سیاست روز نبود. آزادمرد خراسان اهل تعارف و مجامله و تملق نبود. ستایشگر داد و راستی و خرد و مردمی بود. در سراسر شاهنامه اگر کارهای نیک را می‌ستاید، ستم و کشتار و غارت و ویرانگری را هم نکوهش می‌کند. آنچه از بیدادگری و خون‌آشامی ضحاک تازی گفته و نکوهش کرده بود، چگونه می‌توانست فرمانروای خودکامه را خوش آید؟ ستایش‌هایی هم که از محمود کرده بود لحن مورد پسند و انتظار محمود را نداشت. لحن معلم خردمند حکمت‌آموزی را داشت که پادشاه را به دادگری و پرهیز از ظلم اندرز می‌دهد و در این نصیحتگری‌ها لحنی دارد که حتی امروز با گذشت هزار سال و با اینهمه لاف عدالت و دموکراسی که در جهان هست، اگر کدخدای دهی را به آن زبان نصیحت کنند تحمل نمی‌کند.

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *